آنهنگام که انتظار به سر می رسد،یوسف گم گشته بر خاکستان غربت ، قدم می نهد ودستها به دیدار رخ ِنیکویش بریده می گردد، خون ِزلال ِعشق جاری می شود و منشور ِنگاه ِآبی بر زیبایی ِقطره آبی انعکاس می یابد،چرا که آخرین مرد ِانقلابی ِزمین،مشتعل از اشتعال ِشعله سوزش مردان ِخدا پا بر عرصه گیتی نهاده است،طور در پی ِقدقامتی به پابوسی موسی ِخود می آیدوسجده بر قدمگاه ِمردِعمرانی خود می زند.....خدایا پس چه هنگام فرصت ِانتظار به آخرین حلقه خود پیوند می خورد؟خدا کندکه بیایدمسیح وار،به همراهی وپرچمداری عیسی، آن قربانی راه عشق...
به سالیانی است که اشک در چشم وبغضم در گلو مانده است،ایامی است که کویر دلم قطره بارانی به خود ندیده است،شقایق دلم به گاه خشکسالی وسعت سینه ام به دریای طراوت می اندیشد،مدتی است به تمام معنا مرده ام.نمی دانم چگونه باید طاقت آورم سوز بی حصر این درد را...؟لحظاتم به زمزمه مبهمی در نوسان است،بسامد همهمه دلم به نوای سکوت بی امان آونگ بار بر سرم می کوبد،خدایا!آیا باید باور کنم آن آبی آرام بلند را...آری باید باور کنم،چرا که تو خودت او را به من شناساندی.خدایا!من که در ژرفای خیالش بی تاب گشته ام،من که در صخره سار دلم،موج گشته ام،من که مات و مبهوتم،به چه می اندیشم؟خودش می داند که من به او می اندیشم،همه وقت،همه جا ،تک وتنها ،به لحظه های انتظار به او می اندیشم.من به هر حال ،به هر جا به گلم می اندیشم،وسعت سرخرنگ قلبم فقط برای او می تپد،و در راه زندگی ،با این همه تلاش و تمنا و تشنگی ،التماس می کنم مهر او را. مهدی جان بیا
وامروزتوای منتظر
بایدآنچنان عاشق وشیدا باشی بروحدانیت ِامید ِبی همتایت
که کثرتِ اشتیاق
تو را بی تاب لحظه های وصال نماید
پروانه ای باشی بر گرد شمع هستی،بال بیفکنی و پر بسوزانی تا نیست شوی به پای عشق خویش
غریب غروب باشی وفقط بر رواق ناز او نیاز کنی
خسته دل ِتشنه باشی وکام عاشق خود را به سوی آسمان ِاز گوهر سرشار به نوشیدن جرعه شرابی باز کنی
تو باید معاشر گلبرگهای یاس و مصاحب گنجشک های شاد باشی ومستانه عطرسرخ ِعشق را به بوییدنی از سرانگشتان ِ نحیف ِنسیم ِ رهگذر بر جان بیفشانی
.می بایست نگاهت را آویخته بر رویای بالهای سپید به غبار طلایی خورشید بیاویزی.مستانه در عمق لحظه ها غرق شوی ودر راهی باریک بر افقی تاریک منشوروار پیش روی
1100 سال است کسی منتظر 313 مرد است.
مرد شدن، چقدر زمان میخواهد ... ؟!
سر می نهم به پای تو یا صاحب الزمان
جان می کنم فدای تو یا صاحب الزمان
تقدیم میکنم سرو جان را ز فرط شوق
گر بشنوم صدای تو یا صاحب الزمان
صد مرحبا بر آن که گرفته است توشه ای
از روی دلربای تو یا صاحب الزمان
آری صفای مجمع سوته دلان همه
می باشد از صفای تو یا صاحب الزمان
والله بر تمام سلاطین روزگار
دارد شرف گدای تو یا صاحب الزمان
بیگانه است با همه بیگانگان تو
شد هر که آشنای تو یا صاحب الزمان
مشمول لطف حق نشود آن کسی که نیست
مشمول او دعای تو یا صاحب الزمان
از ارتکاب هر عملی قصد عاشقان
اول بود رضای تو یا صاحب الزمان
شکر خدا که با همه بی لیاقتی
دل های ماست جای تو یا صاحب الزمان
ما را برای روز جزا زاد و توشه ای
نبود مگر ولای تو یا صاحب الزمان
کی می شود به دیده ما جلوه گر شود
رخسار حق نمای تو یا صاحب الزمان
کی از کنار بیت خدا می شود بلند
آن صوت جانفزای تو یا صاحب الزمان
بر این مریض جان به لب از درد افتراق
کی می رسد دوای تو یا صاحب الزمان
دارد به سر هوای تو یا صاحب الزمان
دارد به سر هوای تو یا صاحب الزمان
یا ابا صالح المهدی ادرکنی:
منم که زشت و سیه چهره تو در نهایت زیبایی
منم فقیر فقیرانه تو در نهایت دارایی
چه می شود بشود روزی سراغ خیمه سبز تو
که روزی ام بشود روزی طعام خیمه سبز تو....
دوباره پای گنه کارم به بزم عشقه تو وا گشته
سرم به زیرو شکسته دل دو دیده دل پر ز حیا گشته
ز قطره قطره اشک من ببین که بوی تو می آید
دو دست خسته و لرزانم به سمت و سوی تو می آید......