به سالیانی است که اشک در چشم وبغضم در گلو مانده است،ایامی است که کویر دلم قطره بارانی به خود ندیده است،شقایق دلم به گاه خشکسالی وسعت سینه ام به دریای طراوت می اندیشد،مدتی است به تمام معنا مرده ام.نمی دانم چگونه باید طاقت آورم سوز بی حصر این درد را...؟لحظاتم به زمزمه مبهمی در نوسان است،بسامد همهمه دلم به نوای سکوت بی امان آونگ بار بر سرم می کوبد،خدایا!آیا باید باور کنم آن آبی آرام بلند را...آری باید باور کنم،چرا که تو خودت او را به من شناساندی.خدایا!من که در ژرفای خیالش بی تاب گشته ام،من که در صخره سار دلم،موج گشته ام،من که مات و مبهوتم،به چه می اندیشم؟خودش می داند که من به او می اندیشم،همه وقت،همه جا ،تک وتنها ،به لحظه های انتظار به او می اندیشم.من به هر حال ،به هر جا به گلم می اندیشم،وسعت سرخرنگ قلبم فقط برای او می تپد،و در راه زندگی ،با این همه تلاش و تمنا و تشنگی ،التماس می کنم مهر او را. مهدی جان بیا